جدول جو
جدول جو

معنی بی دانش - جستجوی لغت در جدول جو

بی دانش
بی علم، جاهل
تصویری از بی دانش
تصویر بی دانش
فرهنگ فارسی عمید
بی دانش
بی معرفت، جاهل، جهول، نادان، نافرهیخته
متضاد: دانشمند، دانا، فرهیخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی درنگ
تصویر بی درنگ
بدون تاخیر و تامل، بی دیرکرد، فوراً
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی دانشی
تصویر بی دانشی
بی علمی، نادانی، جهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی دین
تصویر بی دین
آنکه دین ندارد، لامذهب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوی دان
تصویر بوی دان
ظرفی که در آن عطر و چیزهای خوشبو بگذارند، عطردان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
بسیاردان، علامه:
شنیدم ز دانش پژوهان درست
که تیر و کمان او نهاد از نخست
هم از نامۀ بیش دانان سخن
شنیدم که جم ساخت هر دو ز بن،
اسدی
لغت نامه دهخدا
بسیاردانی:
بیشیت هست بیش دانی باد
وز همه بیش زندگانی باد،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
مرکّب از: بی + مانع، آزاد. بی بازدارنده. رجوع به مانع شود
لغت نامه دهخدا
ظرفی را گویند که در آن چیزی از عطریات کرده باشند، (برهان)، ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند، (فرهنگ فارسی معین)، ظرفی که در آن عطر و بوی خوش کنند و آنرا بعربی جونه گویند، (آنندراج) (انجمن آرا) (از رشیدی)، جونه، سلۀ خرد عطاران که چرم بر آن کشیده باشند، (منتهی الارب)، جونه، (نصاب الصبیان) (زمخشری)، عتیده، (مهذب الاسماء)، طبله، عطردان
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
دهی از دهستان کوه مره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز. سکنۀ آن 250 تن. آب آن از چشمه و محصول آن میوه، برنج و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و باغداری. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرکّب از: بی + دیانت، بی دین.
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
در تداول، یک کلام. بی مماسکه. بی چک و چانه. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(نِ)
بی علمی. نادانی. جهل. (فرهنگ فارسی معین). نادانی وکردار نادان و هر چیز نالایق بعمل کسی. غمری. (ناظم الاطباء). بیخبری. بی علمی. جهل و نادانی:
براه مسیحا بدو دادمش
ز بی دانشی روی بگشادمش.
فردوسی.
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد.
فردوسی.
فرستادۀ شهر یاران کشی
به غمری کشد این و بی دانشی.
فردوسی.
ای به بی دانشی شده شب و روز
فتنه بر دهر و دهر بر تو بجنگ.
ناصرخسرو.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایۀ کافریست.
ناصرخسرو.
من از بی دانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر غم فتادم.
نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت
به بی دانشی عمر نتوان گذاشت.
نظامی.
که چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بی دانشی و از نشاف.
مولوی.
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بی دانشی پرده ندریدمی.
سعدی.
- بی دانشی کردن، کار جاهلانه کردن. نادانی کردن:
چو از قومی یکی بی دانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
بیعقل. نادان و جاهل. (ناظم الاطباء). بیعلم و معرفت:
اندرین شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بیدانش و دند.
لبیبی.
تن مرده چون مرد بیدانش است
که نادان به هر جای بی رامش است.
فردوسی.
بپرسید دانش کرا سودمند
کدام است بیدانش و پرگزند.
فردوسی.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی.
و این عیب روزی دهنده را بود که روزی خویش به بیدانشان دهد. (منتخب قابوسنامه ص 15).
بالندۀبیدانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.
بیدانشان اگرچه نکوهش کنندشان
آخر مدبران سپهر مدورند.
ناصرخسرو.
بی بهر چرا مانده ست این جان تو از تن
بیدانش و تمییز به مانند یکی خر.
ناصرخسرو.
که مرد ارچه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بیدانشان جاهل است.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی درفش
تصویر بی درفش
بی تابش، بی نور، بی درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دینی
تصویر بی دینی
لا مذهبی، بی کیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدانشی
تصویر بیدانشی
نادانی، جهل، بی عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدانش
تصویر بیدانش
بی علم نادان، بی عقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به دان
تصویر به دان
داناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی دیانت
تصویر بی دیانت
بی دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی منش
تصویر بی منش
پست، سبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدانه
تصویر بیدانه
بی هسته بدون دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی درنگ
تصویر بی درنگ
((دَ رَ))
بی تأمل، فوراً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
بی روح
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی درنگ
تصویر بی درنگ
بلافاصله، بی تامل، فورا، فوری، الساعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی کنش
تصویر بی کنش
غیرفعال
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتداد، الحاد، رفض، کفر، لامذهبی
متضاد: خداشناسی، دیندار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی دین، لامذهب، ناپارسا، ناپرهیزگار، نامتدین، نامتقی
متضاد: بادیانت، پرهیزگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جهل
متضاد: دانایی، بی سوادی، بی فرهنگی، نافرهیختگی
متضاد: فرهیختگی، بی علم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی هسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بی دهن
تصویر بی دهن
Inarticulate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بی جان
تصویر بی جان
Inanimate, Lifeless, Lifelessly
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی دانه، بی تخم، بدون هسته، در اصطلاح به انواع میوه های
فرهنگ گویش مازندرانی